صبح از خانه بیرون زدم. اولین ۲۷ دی ماهی است که در طول زندگی ام سایه شاه بر سرم نیست. آمدم توی تکیه، بچه های محل جمع بودند. جمعه اربعین بود. برنامه مشخص بود. اعلامیه آمده بود. شاید اگر تمام این مردم هم عضو سازمان یافته قدرتمندی بودند باز اینچنین در یک مدت کوتاه هرکس وظیفه خود را نمی دانست. قرار گذاشتم و آمدم به طرف تجریش. ماشین نبود. سوار وانتی شدم و آمدم شهر. از تشییع جنازه خبری نبود.
پیاده راه افتادم. وسط آن میدانک توی خیابان عباس آباد مقوای بزرگی را فرو کرده بودند توی شکاف چوبی و چوب را نشانده بودند روی حوضچه که انگار بنا بود آبنما بشود و هنوز کار ساختمانی اش تمام نشده بود. دورش آجر چیده بودند و روی مقوا درشت نوشته بودند: «میدان تختی» جلو رفتم و من هم یکی دو تا آجر دور چوب گذاشتم که نکند بیفتد.
توی کوچه پس کوچه ها می رفتم. از تخت طاووس گذشتم و عرض کریمخان را هم طی کردم و توی خیابان فیشرآباد توی کوچه ای دسته ای را دیدم که شعار می داد و می رفت. مردهای کراوات زده و مرتب و خانمهای آرایش کرده و عینک به چشم زده بطور منظم در صفهای ده دوازده تایی پشت سر هم با ادب و با نزاکت مثل تظاهر کننده های اروپایی که یکی دوتایشان هم عکس خمینی را به دست داشتند و بی اینکه قیل و قال کنند گوشه ای از عرض خیابان را گرفته بودند و می رفتند و می گفتند: «حقوق کارگر پرداخت باید گردد. حکومت مردمی ایجاد باید گردد.»
پشت سرشان ده بیست تایی مرد که آنها هم همه کراوات داشتند ولی معلوم بود که پیشخدمت اداره هستند لک و لک کنان با ترس و لرز دنبال دسته می رفتند و هی به اینور و آنور نگاه می کردند. دسته روی هم دویست – سیصد نفری می شد. اول دنبالشان رفتم و بعد کم کم قاطی پیشخدمت ها شدم. دسته آمد توی ویلا و بعد پیچید توی کوچه ای و متوقف شد حالا شعار سنگین تر و بلندتر شده بود. صدا توی دالان بلند می پیچید و به در و پنجره ساختمانهای بلند دو طرفه کوچه می خورد. دیدم دسته هی قدم به قدم جلو می رود. سرک که کشیدم دیدم دارند دو سه تا از تنگه در شیشه ای که یک لتش را باز کرده بودند می گذارند و می روند توی ساختمان. حالا صدای آنهایی که تو بودند شنیده می شد. من بین پیشخدمتها بودم و آمدم بروم تو که یکی دستش را گذاشت روی سینه ام و کتم را گرفت و کشید و گفت: «کجا؟« گفتم: «با اینام» گفت: «برو برو!» و هلم داد بیرون و به یکی از همان پیشخدمتها گفت: «بندازش بیرون.»
یکی از همانهایی که با هم تا اینجا شعار داده بودیم ایستاد و بازویم را گرفت و از توی درگاهی مرا کشید توی پیاده رو و هلم داد و گفت: «یالا، راتو بکش برو!» و خودش برگشت باز دم در با ادب ایستاد.
صدا توی ساختمان می پیچید و بیرون می آمد. چه ساختمانی؟ مثل آیینه برق می زد. سنگ سیاه و شیشه های قدی تا بالا. کف براق و دو در شیشه ای بزرگ با دو پیشخدمت یکی اینور یکی آنور. صدا از همین دهانه بیرون می آمد: «حقوق کارگر پرداخت باید گردد – حکومت مردمی ایجاد باید گردد»
من مثل بچه لج بازی، توی پیاده رو درست رو به روی در ایستاده بودم. همانکه دستش را روی سینه ام گذاشته بود جلو آمد و گفت: « تو که کارمند این اداره نیستی. برو دیگه واسه چی واستادی؟ زل زد توی چشمم. من تیز و بز و برنده نگاهش می کردم. ادایی در آورد و برگشت و رفت تو.
آنچنان خشمی خزیده بود توی خونم که رگ های پشت دستم ورم کرده بود. سرم را پایین انداختم و آمدم به طرف تخت جمشید. مردی که پشت سرم بود گفت: «اضافه کاری این ماهشون رو قطع کردن. اون پولی هم که شریف امامی گفته بود و می دادن، بختیار گفته ندین. کسی هم که کار نکنه گفته حقوق نداره. حالا اینا دردشون اومده، از اداره شون اومدن بیرون.»
با همان مرد آمدم تا سر چهار راه کالج. مثل دو دوست قدیمی با هم حرف می زدیم و درد دل می کردیم.
سر چهارراه دسته ای از روی پل داشت می گذشت. سر دسته سر پل بود و ته دسته دم میدان فردوسی. از مرد جدا شدم و افتادم توی دسته. همه با هم بریده بریده و خشمناک می خواندند و پا بر زمین می کوفتند. شعار عجیب شوری داشت؟ شور شعار غم و غصه را از دلم کند. یکی دوبار که گفتم یاد گرفتم:
«شورای انقلاب اسلامی
تحت لوای رهبر نامی
خمینی روح الله
سبط رسول الله»
و زنها که پشت سر مردها بودند مشت های پیچیده در چادر سیاه را بالای سر به آسمان پرتاب می کردند و با آهنگ شعار به هوا ضربه می زدند و «واگرد» شعار را از دهان مردها می گرفتند و می گفتند:
خمینی روح الله
سبط رسول الله
و با اینکه این واگرد را زن و مرد با هم می گفتند صدای زنها اما بلندتر و برنده تر و پر طنین تر بود و بعد که خودشان می خواندند جیغشان نفس را در سینه حبس می کرد:
بنا به رای ملت مظلوم
شورای سلطنت بود محکوم
خمینی روح الله
سبط رسول الله
و دسته های مردها پشت سر زن ها دم را می گرفتند. من توی این دسته بودم. دسته دور مجسمه دور زد و سرازیر شد. تا سیمتری شاه با دسته بودم. دسته که پیچید توی سیمتری شاه آمدم بالا. نزدیک غروب بود. یادم افتاد هنوز ناهار نخورده ام. اغلب چنین می شد. همه همینطور بودند.
سر جیگرکی مجسمه دو سه تایی سیخ جیگر خوردم و آمدم بالا. یکی از رفقای نویسنده ام را دیدم. گفت: چرا نمی آیی؟ نپرسیدم کجا. می دانستم منظورش کجاست. گفتم اگر مردند و حرفی دارند تو که می روی از قول من بگو عوض نشستن و حرف زدن و بحث و مجادله کردن، من بلندگو را راه می اندازم همین جمعه، پس فردا که اربعین است بیایند در تظاهرات مردم شرکت کنند اگر مردمی هستند.
هنوز حرف در دهانم بود که پشیمان شدم. صدبار بیشتر تجربه کرده بودم. مطمئن بودم که به حرفم می خندند و مسخره ام می کنند و دستم می اندازند و در خلوتشان هالو و احمق خطاب می کنند. پسر از حرف من تعجب کرد و گفت: آخه تو چه نویسنده ای هستی؟ تو که از همه بد می گی! با همه بدی. مگه میشه همه بد باشند؟ مبارزه یه بعد نداره. همه هم که نباید بیان توی خیابون.
گفتم: من کی گفتم همه بدن؟ این مردم اگه بد بودن الان تو خونه هاشون بودن. با اینا هیشکی بد نیست. منم بد نیستم. می بینی که باهاشونم.
پسر گفت: اینا همون جاوید شاهیا هستند. اینا یه مشت عوام احمق گوسفند صفتی هستند که یکی شون از جوب بپره بقیه شون هم می پرن.
گفتم: باز خوبه می پرن. دستکم می پرن. و حرکتی می کنند. ولی اونا اون یه مشت مفت خور سنگ به سینه به زن نشخوار کن افکار و اندیشه های پا در هوا و گنگ که نه به اون افکارشون که نامشخصه معتقدن و نه به چیز دیگه. آیا کاری جز حرف مفت زدن و زر زدن و نشستن و عیب و ایراد از این و اون گرفتن و انگلوار به زندگی این و اون چسبیدن می کنن؟
از پسر جدا شدم. پشیمان شدم که چرا همین دو کلمه را هم گفتم. بی فایده بود. سر ایستگاه اتوبوس چند نفر ایستاده بودند و داشتند اعلامیه ای را می خواندند. سرک کشیدم. اعلامیه نبود. یک تکه کاغذ سفیدی بود که با خط خوانا و تایپ تمیز مصاحبه ای را که یکی دو سوال بود و یکی دو سه جواب چاپ کرده بود و حالا به این شکل در اختیار مردم گذاشته بود. نطفه های بحث غل غل می جوشید و به هم می پیچید. یکی می گفت: ساواکیه! یکی می گفت: دروغه. یکی می گفت: ساختگیه! یکی می گفت: همه ش کلکه. یکی گفت: حالا که زن و مرد ریختن تو خیابون و داد می زنن مرگ بر آمریکا و نوکرش شاه و به در و دیوار می نویسن این دیگه چی می تونه بگه که سانسور بشه یا نشه؟
پسر دل پری داشت. من سخت دلم گرفته بود. سرم پایین بود و منتظر ماشین بودم. پسر رفته بود. ظلمات بود. همه جا تاریک بود. آتش کبریت کسی را که آن طرف میدان مجسمه سیگار روشن می کرد می شد دید. آدمها مثل ماهی، سیاهی غلیظ و سنگین را می شکافتند و می رفتند. ماشینی آمد و کرج، کرج کرد و ما ریختیم و سوار شدیم.
ماشین که راه افتاد، حرف باز شروع شد. یکی می گفت: جیمی کارتر از سیا و ساواک گله کرده که چطور نتوانسته اند این انقلاب را پیش بینی کنند؟ یکی می گفت: آقا گفته: همه نماینده ها باید استعفا بدهند . یکی از اعتصاب غذای ۲۸۰۰ همافر پایگاه شاهرخی می گفت: یکی از افسران و درجه داران پایگاه وحدتی دزفول می گفت که اعلام همبستگی کرده اند. یکی می گفت: آقا بناست همین روزها بیاید. یکی می گفت: چماق به دستها نقشه بختیار بوده. همه بی اینکه از هم بترسند حرف می زدند هر کلام هر جمله هر صدایی که از دهانی بیرون می آمد دریچه و دری بود که باز می شد و تو را به باغ آگاهی و بیداری می خواند. خبر می آمد. از دورترین نقاط جهان و ایران می آمد و اینچنین پخش و پلا می شد و تو اگر یک روز از این مردم جدا می شدی و به روزنامه ها و رادیوها چشم و گوش می دوختی کارت زار بود و از قافله عقب می ماندی.
به خانه که رسیدیم خسته بودم. هزاران حرف و سخن توی سرم سوت می کشیدی و به هم می پیچید.